انـگور وا کـنی!
دیروز بنده در حد یک خر ، حمالی کردم؛ البته نه تنها من ، که خیلی های دیگه...
دیروز صبح از ساعت 8 صبح رفتیم باغ انگور بابابزرگ و تا 6 عصر کار کردیم 
این بابابزرگه هم که هزارماشالا خســـیس، دلش نمیاد چارتا کارگر بگیره میگه همین نوه های
خودم هستن میان واسه بیگاری... 
اون دوتا پسردایی های بدبختم انگورارو تو جـزه آفتاب از ته باغ میاوردن ، من و
وحید و یه نفر دیگه میریختیم به سیمی...
هر سال که میریم واسه انگور وا کنی ، من به شوخی به همه شون میگم بچه ها من آخرش
یه شب میام و این باغو آتیش میزنم... 
اونا هم میگن خدا خیرت بده پس کی آتیشش میزنی خلاص مون کنی؟!!!
خلاصه دیروز تا خوده 6 کار میکردیم ... موقع برگشتن فقط خدا خدا میکردم الان کسی توی
کوچه مون نباشه که منو با این سر و وضع جنگلی و خاکی ببینه 
شبش هم که مامان اینا شام دعوت بودن وحید زنگ زد پیتزا بیارن که چقدر هم پیتزاش بد
بود 
خلاصه روزی بسیار گند و مسخره داشتم ؛ همین! 
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 11:42 توسط لـو یـی (میم)
|